تمپو

به وبلاگ من خوش آمدید

جنگ

دیروز حمله ی بدی شد. تیرباران کردند. من توی آلونکی از چوب بودم و هر گلوله ای به راحتی از آن عبور میکرد. چیزی در این آلونک جز من و یک میز که زیر آن دراز کشیده بودم نبود. گلوله باران شد. خانه از هم پاشید. من رگبارم گذاشتم زمین. دیوارهای ترکیده ی خانه را رد کردم. رفتم جلو و زیر میز را نگاه کردم. دیدم نمرده ام هنوز. چشمهایم را از ترس فشرده بودم. دراز کشید و بمبی را که به کمرش بسته بود منفجر کرد و به صورت انتحاری من و من را کشت.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |