تمپو

به وبلاگ من خوش آمدید

داروگ

برخی روزهای سخت را در گذشته گذرانده ام. راستش کلمه ی "سخت" زیادی آسان است در بیان آن روزها. گرچه تفکرم نسبت به آن حوادث تغییر کرده است، اما خرد و شکسته شدنم را خوب به یاد دارم. ولی نکته اینجاست که سرآمدند. میدانم سختی این سه ماه هرگز به پای آن روزها نمیرسد اما کِی؟! کِی بالاخره سرمی آید؟! بله بله. احتمال زیاد حرف خیلیها درست است و بعد از شش تا یک سال، زندگی عادی میشود. من هم میدانم اما باور این حرف از توان ذهن خسته ام خارج است.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

جنگ

دیروز حمله ی بدی شد. تیرباران کردند. من توی آلونکی از چوب بودم و هر گلوله ای به راحتی از آن عبور میکرد. چیزی در این آلونک جز من و یک میز که زیر آن دراز کشیده بودم نبود. گلوله باران شد. خانه از هم پاشید. من رگبارم گذاشتم زمین. دیوارهای ترکیده ی خانه را رد کردم. رفتم جلو و زیر میز را نگاه کردم. دیدم نمرده ام هنوز. چشمهایم را از ترس فشرده بودم. دراز کشید و بمبی را که به کمرش بسته بود منفجر کرد و به صورت انتحاری من و من را کشت.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

جایی برای گریستن

یک چیز خوب غربت که برخی از غریب افتادگان یادشان رفته به آن اشاره کنند گریه کردن است. خیلی راحت است اینجا گریه کردن. توی مترو و قطار توی خیابان و هرجا و اصلا توی چشم مردم میتوان نگاه کرد و زار زد. اشکهای گوله شده در چشم ها اصلا مهم نیستند. کسی سرخی چشم ها را نمیبیند. کسی فین و فین حین گریه را نمیشنود. اینجا گریه کردن خیلی راحتتر است. و این یک نعمت است. آن وقت که مزایای زندگی در کشور جهان اول را برای دوستان توضیح میدادم، باید میگفتم.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

بهمن

نمیدانم در کدامین فصل زاده شده ای تو را بهمن نامیدند تو در واپسین روزهای زمستان رخت بربستی گویی قرار بر این نبوده تا دستت به بهار برسد همچون نامت همچون عمرت خدا کند بهار به دنیا آمده باشی ای هم خونِ مانده در زمستان
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

به قلم و از زبان شاپور

تفاوت زبان تفاوت زبان درد داره وقتی نمیتونی ب زبونی ک طرف بفهمه حرف بزنی کلافه میشی اصن برا همینه بچه ها گریه میکنن تفاوت زبان درد داره ی مهندس با تجربه و باسواد بود ک فقط زبان بقیه ادمای تو جلسه رو بلد نبود ولی متاسفانه زبان نگاه همه جا یکی بود میفهمید همه دارن قضاوت میکنن ک خیلی خنگ و بی سوادی تفاوت زبان درد داره میگفت دوستت دارم، برام مهمی، نگرانت میشم! میشنید اگه دوستم داشتی بهم اعتماد داشتی نگران نمیشدی! تفاوت زبان درد داره میگف دوس دارم بدونم کجایی،
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

ژن خاص

خانواده ی مادرم زیادند. پشت هم به دنیا آمده اند. اختلاف سنی اولی با آخری زیاد، اما اختلاف هرکدام با نفری بعدی و یا قبلی چیزی نیست. مادربزرگم اکثر عمر کم اش را یا باردار بوده یا بچه ی شیرخوار داشته است. تصور بزرگ شدن این همه خواهر و برادر با آن شرایط سخت و امکانات محدود، قطعا چیز خوبی بنظر نمی آید. دعوا دارند زیاد. بحث زیاد میکنند باهم. ریز همدیگر را اما میدانند. مادرم دلشوره ی فروش کم مغازه ی برادرش را دارد.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

فارسی

چسباندن برچسبهای حروف فارسی بر روی کیبورد لپ تاب لذت بخش ترین فعالیت دیدن حروف فارسی وقت باز شدن لپ تاپ زیباترین صحنه و تایپ سریع کلمات فارسی هیجان انگیزترین اتفاق اخیر بوده است :)
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

نمیخواهم چیزی خلاف امور روزانه انجام دهم. دلم میخواهد درگیر روزمرگی باشم. دلم برای خانه های بدون مبلمان تنگ شده است. همیشه یک مرحله سختتر از آنچه فکر میکنیم هست. یعنی ممکنه ی ستاره ی مرده باشم! دوست دارم از خودم بنویسم. اما جز جمله های پاره پاره چیزی به ذهنم نمیرسد.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

حال شما چطور است؟

حقیقتا من که در این مدت هفت ماه، نفهمیدم بالاخره خوشحالم یا ناراحت. بهترم یا بدتر. تغییری کرده چیزی یا نه! قبول، گفته ام به بقیه که خوبم. قبول، توصیه هم کرده ام که هر کسی که میتواند بیاید، حتما بیاید. اما راستش انگار همه چیز آنی و مال همان لحظه بوده . فکر که میکنم، برآیندی نمیتوانم بگیرم تا درنهایت بین دو کلمه ی بهتر و بدتر بتوانم یکی را انتخاب کنم. واقعیت این است که پوستمان کنده شده است. خیلی سخت میگذرد.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

زمین

دیشب قصه ی سفر آپولو11 را از زبان یکی از فضانوردان آن گوش میکردم. از نظر او لذت بخش ترین بخش این سفر، دیدن کره ی زمین از دور بوده است. او زمین را "خانه ی گردِ آبیِ زیبا" نامید و بعد از آن از لذت فرود در اقیانوس آبی زمین گفت. من نفهمیده ام این حس شدید دلبستگی به خانه و زادگاه، از کجای وجودمان و به چه دلیل تا این حد عمیق تراوش میکند. احتمالا اگر آن فضانورد دورتر رفته بود، حسی مشابه نسبت به منظومه ی شمسی در مقایسه با سایر منظومه ها میداشت.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:25 توسط نویسنده |

صفحه قبل 1 صفحه بعد